روزگار ما
عزیزم دیروز ظهر بابایی ناهار اومد خونه که قبل از شروع ماه رمضون آخرین ناهار رو باهم باشیم امسال ماه رمضان من نمی تونم روزه بگیرم آخه شما هنوز شیر منو میخوری و من ضعف میکنم 16 ساعت روزه باشم من شمغول درست کردن کتلت شدم گفت وحید جان حواست به دخملی باشه بابایی هم شما رو گذاشت تو کریر . یه دفعه گفت بدو بیا نگاه کن داره چکار میکنه!!!!! اومدم دیدم شما هی عروسک جغجغه ای رو میگیری ول میکنی و هی از زیر عروسکها اونارو میگیرید و ول میکنید و هولشون میدید !!!! قربونت برم که میتونی خوب اشیا رو درک کنی و بگیری شب هم مامان جون زنگ زد گفت دایی مجید روزه بوده شام بیاید اونجا قبلش شما رو حمام دادم و خودم هم یه دوش گرفتم بابایی گفت تا تو د...